سلام
تصمیم دارم یه خورده از شاکله نگارشی سابق خارج شم و با زبون خودمونی صحبت کنم!
شاید جهت دهی وبلاگ رو به سمت دفترچه دل نویس تغییر دادم این مطلب رو هم امتحانی مینویسم، یا میمونه یا با یک کلیک پاک میشه، طوری که اصلا نبوده، آخه این اعتبارات دنیایی خیلی راحت ایجاد میشن و پاک میشن. شاید همین دلیل هست که ما زیاد روی کارهایی که میخواهیم بکنیم یا حرفی که میخواهیم بزنیم زیاد فکر نمیکنیم.
چندماهی میشه یه دفتر برداشتم که هر چند شب یکبار وقایع جالبی که برام در طول روز اتفاق میوفته رو داخلش مینویسم.
از برخوردم با رفقا گرفته تا جمله زیبایی که میشنوم یا حرکتی که نباید میزدم و زدم داخلش مینویسم،
مینویسم تا یادم نره کی بودم و کجا بودم. اخه آدم زود این چیزا رو فراموش میکنه.
یه سری سوالات هست که چند وقت یکبار از خودم میپرسم مثلا:
اگر برگردم به چند سال قبل چه کارهایی رو نمیکردم و یا چه کارهایی رو میکردم! برام جالبه که هر دفعه به یک پاسخ ثابت میرسم؛ اولا تو که نمیتونی برگردی به گذشته و اونو تغییر بدی ثانیا گذشته با هر بدی یا خوبی خودش گذشته الان چکار باید بکنم؟!
اما نمیدونم چرا این سوال دست از سرم بر نمیداره! شاید بخاطر اینه که زیاد از عملکرد خودم راضی نیستم! همیشه این غصه رو با خودم دارم که در آینده باز چه خواهد شد؟ نکنه فردای من بشه همین الان؟
فکرمیکنم تا اینجای قضیه هیچ فرقی با یه آتئیست ندارم! درسته؟
بذار یه خورده برگردیم به همین دیروز!
زمانی که اونقدر قدرت نداشتی که روی پای خودت بلند شی! همون زمانی که نمیتونستی غذایی رو بخوری و یکی باید اونو به دهنت میکرد….. آره داری درست میای….
گذشت، یه مقدار قدت بلندتر شد، خودت بودی که راه میرفتی و کسی دیگه کمکت نمیکرد. خودت با دست خودت غذا میذاشتی دهنت، احساس میکردی الان دیگه خیلی مردی! همون روزا بود که تو کوچه بخاطر اینکه بابات روحانی هست کتک خوردی، با چشم گریون اومدی خونه مامانت گفت چی شده بغضت اونجا ترکید پریدی تو بغل مهربون مامان، گفتی تو کوچه به بابام حرف بد زدن!
بگذار سرد و گرم های دیگهی روزگار برای همون دفتر بمونه!
و گذشت…. چند سال بعد که اوردنت حوزه یادته؟
وقتی برای مصاحبه رفتی دیدی سه نفر پشت یک میز نشستن و انگار میخوان حق همشیره پدرشونو ازت بگیرن! و ازت پرسیدن روزی چندساعت با کامپیوتر کار میکنی و گفتی 18 ساعت فقط چشم بود که داشت از حدقه بیرون میومد! و اون خنده های مسخره شون که تو دلت مونده رو چی؟ یادته طوری نگاه میکردن که انگار میخواستن بگن اشتباه اومدی اینجا حوزه هست باید روزی 18 ساعت سرتو بکنی تو کتاب های قرن 5 به بعد، نه کامپیوتری که علم غرب است. یادته موقع بیرون اومدن بهشون چی گفتی؟ بذار من میگم! بهشون گفتی من رد شدم درسته؟ اونام به اتفاق گفتن هر چی خدا بخواد و سرشون رو انداختن پایین و با دست خودشون مهر رد رو تو پروندهات زدن که تو بدرد حوزه نمیخوری، انگار این حرف فقط ملکه شون شده بود درحالی که اعتقادی بهش ندارن. اما من داشتم و گفتم نشونتون میدم که دست شما نیست.
یادته سال 93 بود!
منتظر بودی که زنگ بزنن بهت که بری برای تثبیتی حوزه اما ماه رمضان تمام شد و خبری از زنگ اونا نشد! نه مثل اینکه واقعا رد شدیم….اینجا باز امیدت به مو رسید یادته اینا همه داشت برات عقده میشد؟ اما خود خدا درستش کرد و اومدی حوزه و اون مو پاره نشد؟!
سال 93، شدی یکی از اعضای مدارس علمیه قم. فاز دوم زندگیت از اینجا شروع شد!
یادته اولین روز طلبگی تو حجره از شدت گرما و کیفیت غذا، مسموم شدی، وقتی داشتی از شدت تب به خودت میپیچیدی نتونستی یک روز کلاس بری و اونروز رو زیر سرم گذروندی اما هیچ کسی نبود که بگه زنده ای یا مرده؟
پیش خودت گفتی مگه اینجا بهشت نبود؟ پس کجان خوبان عالم؟
یادته سال اول تو حجره سر چه چیزایی الکی جر و بحث میکردی، اعصاب خودتو خورد میکردی؟ که اون سال هم گذشت
سال دوم از اینکه باید باز صبر میکردی و نکردی زدی بیرون، هی داشتی چکش میخوردی و نتونستی زیر بارش تحمل کنی.
سال سوم چی؟ عمرا این سال رو فراموش کنی! حجره 25 – بذار دیگه چیزی ازش نگم همه اتفاقات رسید به اوج خودش انگار همه اون چیزا داشت تو رو برای یه مسابقه بزرگ اماده میکرد مسابقه ای که کوه کندن راحت تر از اون بود.
اره یادمه سال چهارم و تمام به ظاهر رنگارنگی هاش که داشت دیگه سیاه و سفید میشد و الان سال پنجم و از تمام آن ماجراها فقط کوله باری از تجربه ها که هر کدام به قیمت تک تک لحظه هایی بود که برام سوخته بود و تارهای مویی از سرم که سفید شده بود مانده! اینهم گذشت و تمام شد.
فاز دوم زندگیت هم تقریبا اسفند 96 تموم شد اونم چه خاتمهای!
کار که تقریبا به مو رسید فقط دنبال آغوش بودی که برای بار دوم بری همه چی رو بگی تا اون آرومت کنه.
کجا بهتر از حرم عمه جان حضرت معصومه «سلام الله علیها» پیاده راهی حرم شدی و کار رو همونجا تموم کردی!
همه این نقشه ها را خدا کشید تا منو به این نقطه برسونه و بگه همه چی دست خودمه. فکر نکن کسی هستی!
باز هنوز یادته صددرصد راضی نشده نبودی و چند ماه بعد چیزی رو دیدی که خدا رو شکر کردی که کار تموم شد! اون آیه هم تو دل شب که حجت رو برات تموم کرد!
و واقعا خدا رو شاکرم که تونستم با خدا رفیق شم الانم خیلی باهاش رفیقم.
نمیدونم ایا الان تو فاز استراحت هستم و خداجونم داره بهم فرصت میده که اماده شم برای نقشه بعدی یا نه چون الان هیچکی کاری بهم نداره و همه چیز داره بر روال عادی طبیعی پیش میره نه دیگه از رفتار کسی ناراحت میشم نه اینکه از کسی توقعی داشته باشم.
انگار با خدا و اهل بیت «علیهم السلام» تنهایی زندگی میکنم بقیه مردم هم دارن زندگی خودشونو میکنن.
و این مطلب رو فقط بخاطر همین یک جمله آخرش نوشتم!
بالابری پایین بیایی همینجا مقصد اخره
اینجا ته خطه…. دیگه باید پیاده شی چون یه عده منتظرن تا این قطار برگرده و اونا رو برسونه به همیجا….. مسافر عزیز بفرمایید پایین! تصمیم با شماست که همینجا بمانید و یا اینکه قطار دیگری را سوار شوید و به سمت جلو حرکت کنید. فقط بدان این سفر، سفر عشق است و خطرها دارد.
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه پوشم کرد
التماس دعا – 11 / دیماه / 1397 – ساعت 01:03 بامداد – حجره 33